کاروان

کلاس موسیقی ( داستان کوتاه )

راننده ی پیر ، زیر لب یه چیزایی مثل ترانه میخونه . بهش نمیاد آهنگی رو  زمزمه کند .

میگویم : حاج آقا ! التماس دعا ، لطفا یه کم یواش تر برین ما عجله ای نداریم .

خندید و گفت : دعا نمیخونم ! ترانه میخونم .  بعد ادامه داد :  دلم تنگه برای چشات ، برای اون موهای سیات !! چه نازنینی عزیزم .......

دخترم با دسته گیتار میزنه به پهلوی چپم . یعنی : یارو عوضیه !

داریم باهم میریم کلاس موسیقی . به دخترام همیشه توصیه میکنم سوار ماشین هایی بشن که راننده هاش پیر باشند و محاسنشان سفید شده ....... دخترم گفت : بیا اینم از تجزیه و تحلیل های تو . برای چشات میخونه .

پیرمرده دو بیت ترانه میخوند و یه حرفی چاشنی آن میکرد : لبام خشک شده از بس با شکم خالی تو خیابونا دنبال مسافر میگردم . تو این ماه رمضان ، قربان خدا برم با آن جهنم - بهشتش . از یه طرف روزه میگیرم چون میترسم واقعا جهنمی در کار باشه . از طرف دیگر میگم شاید همش دروغ باشه و از جیبمان بره این همه گشنگی و تشنگی . با این گرانی و گرمای تابستان .......... ای خدا اااااااااااااااااااااا تو هم عجیبی ها !

رسیده ایم به چهارراه آبرسان . پیاده میشویم .

 

پیرمرد هنوز میخونه و آرواره هایش به هم میخورد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir